پیشگیری یا درمان؟ | ||
|
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم؟!!!؟
[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستان,داستان پل یا حصار,داستانهای پند آموز,پند,پند آموز,قصه های پند آموز, ] [ 12:53 ] [ Mahtab ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد حکمت الهی
جواني كه معلم بود با دختري كه آرزويش را داشت ازدواج نمود، آن دختر هم معلم بود. آنها صاحب بچه شدند، با وجود طفل شادي و خوشحالي شان به اوج رسيد. اما خيلي زود احساس خستگي شديدي به آنها دست داد، زيرا رعايت سرپرستي نوزاد با شغل و مدرسه ي مادر ناسازگار بود. گاهي اوقات مريض مي شد و پدر و مادر مجبور بودند كه از كار بمانند، يا اين كه سرپرستي نوزاد را به بعضي خويشان يا دوستان بسپارند. پدر فكر كرد مادر كودك از كار دست بكشد، اما شرايط اقتصادي سبب شد از اين فكر صرف نظر كنند. [ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:داستان پند اموز,داستان, پند اموز,داستان عبرت اموز, حکمت الهی, ] [ 10:20 ] [ Mahtab ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد
4 بچه در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده.
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد
3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:مدیران بخوانند,تصمیم گیری صحیح,تصمیم گیری,داستان, ] [ 10:45 ] [ Mahtab ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!! صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا، پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن. خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است. صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد يک بازرگان موفق و ثروتمند ،از يک ماهی گير شاد كه در روستايی در مكزيک زندگی می كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صيد می كرد و می فروخت پرسيد : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهی بگيری ؟ بازرگان گفت : چرا وقت بيشتری نمی گذاری تا تعداد بيشتری ماهی صيد كنی؟
پاسخ شنيد: چون همين تعداد برای سير كردن خانواده ام كافی است .
بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت را چيكار مي كنی؟
ماهی گير جواب داد: با بچه ها يم گپ می زنم . با آن ها بازی ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتری ماهی بگيری می تواني با پولش قايق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قايق های ديگری خريداری كنی آن وقت تعداد زيادی قايق براي ماهيگيری خواهی داشت . بعد شركتی تاسيس می كنی و اين دهكده كوچک را ترک می كنی و به مكزيكوسيتی می روي و
بعدها به نيويورک وبه مرور آدم مهمی می شوي . ماهی گير پرسيد : اين كار چه مدتی طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال . و بازرگان ادامه داد: در يک موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشی و اين كار ميليون ها دلار نصيبت می كند. ماهی گير پرسيد : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا می رسد . به يک دهكده ی ساحلی می روی براي تفريح ماهی گيری ميكنی . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دو... ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرد
اما آيا بازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟ [ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:ماهیگیر ثروتمند,ماهیگیر,داستان ماهیگیر ثروتمند,داستان کوتاه,داستان, ] [ 11:8 ] [ Mahtab ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد |
|